بردیا جونبردیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

دوردونه...

بدون عنوان

u اولين محرم و مراسم شيرخوارگان حسيني اينم كسب مدال طلاي برديا جون به خاطر خوندن اولين نمازش در هشت ماهگي برديا جون در حال بازي خونه مادربزرگه     ...
21 آبان 1393

lاولين محرم

پسر گلم تازه هشت ماهش تموم شده و اين روزا شيطون شده   و كم وزن هم به خاطر سينه رفتنش و به هر جا سرك كشيدن و   هم به خاطر اينكه ميخاد دندون دربياره تازگيا يه صداهاي نصفه نيمه   هم از خودش درمياره عسلم اولين كلمشو 6 آبان بابا گفت كه همگي   كلي ذوق كرديم و تا شب همينطوري تكرار ميكرد   اولين بلند شدن و نيمه ايستادنشم از شنبه 17 آبان شروع شده كه   يا دستشو به من يا به باباش يامبل و صندلي ميگيره و بلند ميشه   اين روزا عسلم سرما هم خورده و آبريزش داره البته اين دومين باريه   كه تو هشت ماهگي سرما ميخوره و كمي ناخوش احواله   ...
21 آبان 1393

بدون عنوان

سلام ببخشيد بازم يه كم دير اومدم   جونم براتون بگه برديا جونم 27 شهريور ماه اولين چهار دست و پاشو تمرين كرد   و با صداي سرسري ما سرشو تكون ميداد كه ما همگي خيلي خوشحال شديم   و كلي ذوق كرديم اتفاقا همون هفته مادر بزرگ مامانش براي بردن برديا جون و   مامانش به اصفهان به خونمون اومده بود آخه ميدونيد شونزدهم مهر ماه عروسي   تنها خاله برديا جون خاله زهره اش بود كه بعد از جمع كردن وسايل 4 مهر ماه   راهي اصفهان شديم تازه شم پسر گلم توي اتوبوس يه صندلي جدا داشت   خلاصه در مسافرت به اصفهان به پسرم خيلي خوش گذشت و كلي مهموني رفت   و دوستاي ...
23 مهر 1393

اتفاقات جديد شهريور ماه

سلام ببخشيد كه يه كم دير اومدم الان ميخام اتفاقاتي كه طي اين چند وقته افتاده را به طور خلاصه بگم   چهارشنبه 15 مرداد اولين روزي كه برديا جون توي روروك نشست   جمعه 17 مرداد: كوتاه كردن موهاي برديا جون   چهارشنبه 5 شهريور عقد عمه فاطمه كه تو اونروز برديا جونم لباس خوشگل با پاپيون شيك بسته بود   شنبه 8شهريور :واكسن 6 ماهگي برديا جون كه بعد از اون پسر گلم تا دو روز تب داشت و بي حال بود   دوشنبه 10شهريور : اولين نشستن برديا جون   خوابيدن برديا جون توي كلبه اي توي دشت نزديك رودخانه تاكام   ...
14 شهريور 1393

وقتی بردیا جون تب داره...

این روزا بردیا جونم بازیگوش تر شده..قدش هم بلندتر...تازگی هایها   پاهاشو توی دستش میگیره و بازی میکنه...انگار شعر هم میخونه...   وقتی هم بغل مامانش هست،قایم باشک بازی هم میکنه و میخنده...   دیروز قند و عسل ما واکسن زد و بعدش هم تب کرد...قند من وقتی بی حال   هم هست،بازم نازه داره...وقتی صداش میکنم،با بیحالی برمی گرده و میخنده...   عمه فاطمه قربونش بره که خوش خنده بودنش هم به عمه اش رفته... ...
9 شهريور 1393

بدون عنوان

امروز دهم مرداد ماهه و من و مامانی و عمه میترا و عمو حسین خونه   تنها هستیم,عمه فاطمه پیش ما نیست،آخه کارای واجب و مهمی داشت...!!                                                     من عمه فاطمه خیلی دوست دارم اونم منو خیلی دوست داره و   همینجا از خدای بزرگ میخوام که توی زندگی موفق   باشه الهی آمین ...
10 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دوردونه... می باشد