بردیا جونبردیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

دوردونه...

بردیا جونمون ،یک ساله شد...

امروز بردیا جونمون یک ساله شد...   قند و عسل ما، دوازده ماهه که پیش ما هست و با اومدنش شادی رو به   خانواده ما اورد...دیشب هم عمه ها و عموها دور هم جمع بودن   و واسش تولد گرفتن...تولد یکسالگی قند و عسل خوشگل و با هوش ما                         ...
4 اسفند 1393

الان شدی یک ساله

                                           تولد، تولد،تولدت   مباااااااااااااااااااااااااااااااااااااارکـــــــــــــــ   مبااااااااااااااااااااااااااااااارک   مبااااااااااااااااااااااااارک   تولدت   مباااااااااااااااااااااارک                     &nbs...
4 اسفند 1393

بهمن 93

قند عسل من خيلي بانمك شده و دل همه رو ميبره الان از توي اتاق من و صدا   ميزنه و به زبون خودش با من حرف ميزنه و داد ميكشه ميگه بيا من و پدرشو صدا   ميزنه و با كلمات نامفهوم با ما حرف ميزنه و ما كلي ذوق مي كنيم راستي قند   مامان مي ايسته و دستشو ميگيره به مبل و چندقدم راه ميره باي باي كردن   و رقصيدنم ياد گرفته الهي قربونش برم كه همدم تنهايي هممون شده   اين روزا چند بارم به مهد كودك عمه اش رفته و با بچه ها بازي ميكنه و كلي   بازيگوش شده و خونه پدربزرگشم كه ميره با عمه ميتراش توي اتاق بپر بپر مي كنند   راستي اولين ازمايش خون برديا هم 27 آذر بوده ...
8 بهمن 1393

دي 93

اول دي ماه مقارن بود با فرجه درسي پدر برديا كه ما به اصفهان رفتيم و اين   دفعه قرار بود كه 25 روز بمونيم و كلي بهمون خوش بگذره اولين مسافرت تنهايي   من و برديا ...كه صبح روز 2 دي پدربزرگ و دايي علي برديا به   استقبالمون اومدن و رفتيم خونه دايي علي و...خلاصه به محض ورود همه به ديدن   برديا ميومدن و كلي ذوق ميكردند ما توي اين چهار هفته به مهموني و ديد و بازديدهاي   زيادي رفتيم و كلي خوش گذشت برديا جونم اونجا كلي نمك ريخت و همش براشون   مي رقصيد و دست ميزد و هر كسي هم كه دست نميزد داد ميكشيد كه  دست بزنه   اونجام براش تولد گرفتيم البته يك ماه ...
8 بهمن 1393

آذر 93

7 آذر ماه: پختن آش دندوني برديا جون خونه پدر بزرگش كه عمه هاش براش   درست كردند و همه جا پخش كرديم و از قضا اون شبم شب جلسه دهم بود   كه همه فاميلا اونجا بودن و آش خوردن و هر كدوم به برديا به رسم خودشون   مبلغي پول دادندو عمه هاشم برا يه الاكلنگ خوشگل خريدند    15 اين ماهم سبكي افتاد و دندون بالا و سمت چ هم نيش زد   خلاصه اينكه گل پسره همينطوري وزنش كمه و به كندي وزن مي گيره   آش دندوني برديا جون و اينم كادوي درآوردن دندون برديا از طرف همه خانواده اينم دوستاي برديا جون «بچه هاي فاميل»   ...
8 بهمن 1393

آبان 93

سلام ببخشيد كه يه كمي دير اومدم جونم براتون بگه كه:   پسر گل من اين روزا داره يزرگ و يزرگتر ميشه البته از لحاظ سني و نه از لحاظ   جسمي چون كه برديا جون خيلي ريزه ميزه اس و اهسته و كند داره وزن اضافه   ميكنه بردياي عزيزم به تازگي بابا ميگه و ما از شنيدن اون كلي ذوق مي كنيم   و قربون صدقه اش ميريم  و هم با كمك مي ايسته از شيرين كارياي ديگه شم اينكه   به همه دست ميده و... راستي اولين دندون مرواريدي نيش سمت راست پايينشم     ميخاد دربياد و نيش زده و خلاصه اينكه گل پسرم 25 آبان هم شروع به چهار دست و پا   رفتن كرد   نيش ...
8 بهمن 1393

دلم تنگ شده...

فردا،بعد از " 29" روز قند و   عسل من ،بردیا جون رو میبینم....   با یه حساب سرانگشتی  و تخفیفی، "290 " تا بوووووس طلب داره   آقاجون که هر روز شمارش معکوس داشت واسه برگشتن بردیا از اصفهان ...   هر روز تصویر زمینه گوشیش رو میدید و نازش میداد:   پِسِرِ مِن...پِسِرِ مِن   (عمه فاطمه) ...
25 دی 1393

بدون عنوان

u اولين محرم و مراسم شيرخوارگان حسيني اينم كسب مدال طلاي برديا جون به خاطر خوندن اولين نمازش در هشت ماهگي برديا جون در حال بازي خونه مادربزرگه     ...
21 آبان 1393

lاولين محرم

پسر گلم تازه هشت ماهش تموم شده و اين روزا شيطون شده   و كم وزن هم به خاطر سينه رفتنش و به هر جا سرك كشيدن و   هم به خاطر اينكه ميخاد دندون دربياره تازگيا يه صداهاي نصفه نيمه   هم از خودش درمياره عسلم اولين كلمشو 6 آبان بابا گفت كه همگي   كلي ذوق كرديم و تا شب همينطوري تكرار ميكرد   اولين بلند شدن و نيمه ايستادنشم از شنبه 17 آبان شروع شده كه   يا دستشو به من يا به باباش يامبل و صندلي ميگيره و بلند ميشه   اين روزا عسلم سرما هم خورده و آبريزش داره البته اين دومين باريه   كه تو هشت ماهگي سرما ميخوره و كمي ناخوش احواله   ...
21 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دوردونه... می باشد